سال ها پیش وقتی كه تازه آغاز به بیابان گردی كرده بودم در مسیر یك روستایی، در كوه پایه ی كوهی با
جمعیت زیادی رو به رو شدم كه در جلوی خانه ای صف كشیده بودند.
كنجكاو به طرف آنجا رفتم و از چند نفری كه در انتهای صف ایستاده بودند جریان را جویا شدم
آنها در حالی كه غرق در صحبت و دود سیگارهایشان بودند رو به من كردند و یكی از آنها گفت: برای
ملاقــــــــات با " منجی " منتظر ایستاده ایم، به تازگی عده ای به روستای ما آمده اند و در این خانه ساكن
هســـــــتند كــــه مــیگویند " منجی " دنیا نیز با آنهاست. ما منتظریم تا فرصتی پیش بیاید و " او " را ببینیم.
نزدیك به یك ساعت گذشت و نوبت من شد تا به درون خانه بروم. وارد خانه شدم؛ خانه ی كوچكی بود و
پیرزنی تنها در اتاق نشسته بود!!! با كنجكاوی نگاهش میكردم كه با دستش به طرفی اشاره كرد كه پارچه ای
آویزان بود و گفــت: " منجی " پشت آن پارچه است.
با تعجب پیرزن را باری دیگر نگاه كردم و با تردید به طرف پارچه رفتم. پارچه را كنار زدم و به سمت دیگرش رفتم!!!
خیره به آنچه چشمانم میدیدند به فكر فرو رفتم
پشت پارچه یك آینه ی بزرگ بود كه تصویر خودم را میدیدم.
و در زیر آن نوشته شده بود :
میتوانی باور كنی، میتوانی باور نكنی.
نظرات شما عزیزان: