داستان های آموزنده

 

تو بودی باور میکردی که...؟!

سال ها پیش وقتی كه تازه آغاز به بیابان گردی كرده بودم در مسیر یك روستایی، در كوه پایه ی كوهی با

جمعیت زیادی رو به رو شدم كه در جلوی خانه ای صف كشیده بودند.

كنجكاو به طرف آنجا رفتم و از چند نفری كه در انتهای صف ایستاده بودند جریان را جویا شدم

آنها در حالی كه غرق در صحبت و دود سیگارهایشان بودند رو به من كردند و یكی از آنها گفت: برای

ملاقــــــــات با " منجی " منتظر ایستاده ایم، به تازگی عده ای به روستای ما آمده اند و در این خانه ساكن

هســـــــتند كــــه مــیگویند " منجی " دنیا نیز با آنهاست. ما منتظریم تا فرصتی پیش بیاید و " او " را ببینیم.

نزدیك به یك ساعت گذشت و نوبت من شد تا به درون خانه بروم. وارد خانه شدم؛ خانه ی كوچكی بود و

پیرزنی تنها در اتاق نشسته بود!!! با كنجكاوی نگاهش میكردم كه با دستش به طرفی اشاره كرد كه پارچه ای

آویزان بود و گفــت: " منجی " پشت آن پارچه است.

با تعجب پیرزن را باری دیگر نگاه كردم و با تردید به طرف پارچه رفتم. پارچه را كنار زدم و به سمت دیگرش رفتم!!!

خیره به آنچه چشمانم میدیدند به فكر فرو رفتم

پشت پارچه یك آینه ی بزرگ بود كه تصویر خودم را میدیدم.

و در زیر آن نوشته شده بود :

میتوانی باور كنی، میتوانی باور نكنی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 19 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط shervinyadegari

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 1459
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1